زندگی رسم خوشایندیست
«قسم به رهبر زنان فاطمه...ندارم از کشته شدن واهمه! همی رِ مخواندِم و مِزَدِم به دلِ جمعیت! هیچ ترس و واهمهای هم از سربازا و تانکا نِدِشتِم! با همسادهها، دستهجمعی مِرَفتِم تظاهرات!» ننه جان این رو میگه و با یادآوری اون روزا چشمهاش برق عجیبی میزنه. بابا هم همینجور که به سرود انقلابی که از تلویزیون پخش میشه گوش میده با هیجان میگه: «من و حمید و حامد و سعید هم که یکسره تو کوچهها بودیم. یه لحظه هم آروم و قرار نداشتیم.» ننه جان سرش رو تکون میده: «انگار نه انگار نومزد داشت، یکسره یا توی خیابونا اعلامیه پخش مِکَرد یا شعار مِنوِشت یا توی تظاهرات تو صف اول بود. هر روز نفری یَک ساندویچ مِچِپوندُم تو جیبشان، یَک آیة الکرسی مِخواندُم و بهشان پوف مِکردُم و رو به حرم آقا علی بن موسی الرضا مُگفتُم که: آقا جان! بچههامِه به خودتان سپردُم!» چشمهای مامان پر از شادی میشه و میگه: «ننه جان! جریان دوازده بهمن رو تعریف کنین!» ننه جان با خنده سرش رو تکون میده: « یادش بخیر! انگار مُکُنی همی دیروز بود! همهمان با همسادهها رفتِم خَنِهی بتول خانم! تو محله، فقط او بِندهی خدا تلویزیون داشت! مِخواستِم ورود امام رِ تماشا کنِم! ولی هم یَک کم که نشان داد، تلویزیون قطع رفت و سرود شاهنشاهی پخش کِردَن! جونُم مرگ رفتهها، با قنداق تفنگ آمده بودن رادیو تلویزیون تا برنامه رِ قطع کنن!» مامان با خنده و در تایید حرفهای ننه جان میگه: «پسر بتول خانم هم که ازون بچه انقلابیای دو آتیشه بود، از شدت ناراحتی، تلویزیون رو دو دستی برداشت و از پنجرهی اتاق پرت کرد وسط حیاط! یک صدایی داد!»
بابا می خنده، سرش رو تکون میده و میگه: « فقط که اون نبود! میگن اونروز دویست سیصد تا تلویزیون توی مشهد شکسته شده! بسکه مردم عصبانی شدن!» ننه جان با لبخند میگه: «ولی آمدن امام مِلهَمی بود رو داغ دل او همه مردمی که شهید داده بودن! عجب روزی بود!» مامان دستهاش رو با هیجان تکون میده: «همه ریخته بودن تو خیابون و به هم نقل و شیرینی و شربت تعارف میکردن! از شدت خوشحالی!»
Design By : Pichak |